به نام دادار یکتا


 

از چهره نقاب را نمی دانستند


از چشمه سراب را نمی دانستند


زیبایی کوچه را نمی فهمیدند


از پنجره قاب را نمی دانستند


با انکه عطش عطش غزل می گفتند


منظومه اب را نمی دانستند


از چوبه دار می سرودند ولی


مفهوم طناب را نمی دا نستند


از ژرفترین  رموز  دریا گفتند


با انکه حباب را نمی دانستند


یک عمر به سینه سنگ میخانه زدند


یک لحظه شراب را نمی دانستند